سفارش تبلیغ
صبا ویژن


انوشه

 

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند

آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند


شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند


برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را

دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند


من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند


بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن

پروانه‌های مرده با هم فرق دارند

فاضل نظری


نوشته شده در شنبه 92/2/21ساعت 5:21 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

می توان در سایه آموختن
گنج عشق جاودان اندوختن

اول از استاد، یاد آموختیم
پس، سویدای سواد آموختیم

از پدر گر قالب تن یافتیم
از معلم جان روشن یافتیم

ای معلم چون کنم توصیف تو
چون خدا مشکل توان تعریف تو

ای تو کشتی نجات روح ما
ای به طوفان جهالت نوح ما

یک پدر بخشنده آب و گل است
یک پدر روشنگر جان و دل است

لیک اگر پرسی کدامین برترین
آنکه دین آموزد و علم یقین

استاد حسین شهریار


نوشته شده در یکشنبه 92/2/15ساعت 11:24 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

می خواستم به دنیا بیام، در یک زایشگاه عمومی؛

پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی!

مادرم گفت: چرا؟...

پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!


می خواستم به مدرسه بروم،

همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛

مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!

پدرم گفت: چرا؟...

مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم.

پدرم گفت: فقط ریاضی!

گفتم : چرا؟...

پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم.

خواهرم گفت: مگر من بمیرم.

گفتم: چرا؟...

خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

می خواستم پول مراسم عروسی را

سرمایه ی زندگی ام کنم.

پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی.

گفتم: چرا؟...

آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!

 

می خواستم به اندازه ی جیبم

خانه ای در پایین شهر اجاره کنم.

مادرم گفت: وای بر من.

گفتم: چرا؟...

مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود.

می خواستم ساده باشد و صمیمی.

همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!

گفتم: چرا؟...

همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم،

در حد وسعم، تا عصای دستم باشد.

همسرم گفت: خدا مرگم دهد.

گفتم: چرا؟...

همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی.

پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی!

گفتم: چرا؟...

پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

بچه ام می خواست به مدرسه برود،

رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد.

پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید.

دخترم گفت: چه شده؟...

زنم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت.

خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!

 

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند.

اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

 

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد

که عکسم را رویش حک کردند.

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم

و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود:


مردم چه می گویند؟!


مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم،

حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند...


نوشته شده در دوشنبه 92/2/9ساعت 2:13 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

نگاهی به باغ جاودان خود بیندازید.

کلمات، جملا ت و سخنانی را که امسال و سال های قبل گرفته اید به خاطر آ‌ورید

و ببینید در باغ، درختان سر به فلک کشیده و رو به آ‌سمان دارید

که پر از میوه های خوش طعم و عطرآ‌گین اند

یا باغ شما مملو از درختان پوسیده، خشک و بی ثمر است؟

آ‌یا گیاهان زرد، علف های هرز، شاخه های پوسیده و درختچه های خشکیده باغ را پر کرده اند؟

یا…..بذر به درخت تبدیل می شود، چون توان و قوه تبدیل شدن به درخت را دارد.

منتها نیازمند شرایط مساعدی مثل خاک مرغوب، نور، آ‌ب و… است.

کلمات نیز حاوی انرژی فشرده و نهفته ای هستند که می تواند تبدیل به ثمره و میوه و اصطلا حا تکثیر شود.

مثل سرمایه ای که کافی است در راه درستی به گردش افتد تا زیاد و زیادتر شود.

آ‌نقدر که نه تنها سوددهی عادی داشته باشد بلکه بتواند به سرمایه ی اولیه و اصلی هم بیفزاید.

احتمالا به همین دلیل است که همه ادیان، به شدت انسان را تشویق به بیان کلمات سازنده، مثبت و رشد دهنده می کنند

و نسبت به بیان کلمات مخرب، آ‌لودگی های کلا می، غیبت، دروغ، تهمت، ناسزا و…به طور مداوم تذکر می دهند.

همان طور که در کتاب مقدس هم اشاره شده: “آ‌دمی پیوسته حاصل کلام خود را درو می کند.”

پس باید ببینیم بهترین بذرها چه هستند و همان ها را در سال جدید و سال های جدید بکاریم.

لقمان حکیم می گوید: سخنان سودمند را باید نشر داد مانند افشاندن تخم گندم

و حتی اگر آ‌ب، زمین و هوا به رویاندن و بار آ‌وردن دانه ها یاری نکند، باز هم در گوشه و کنار، خوشه هایی می رویند.

اما سخن سودمند یا مضر چه سخنی است؟

خردمندان مصر، هند، ایران، چین و تبت در این زمینه به فرمولی رسیده بودند.

آ‌نها به شاگردان خود تاکید می کردند که تنها کلا م سازنده بر زبان آ‌ورند

و برای سنجش اینکه کلا می سازنده است یا نه، معیاری به این شکل تعیین کردند:

“آ‌یا در این کلا م حقیقت هست؟

آ‌یا در این کلا م، محبت هست؟

و آ‌یا بیان آ‌ن ضرورت دارد؟

و اگر حقیقت دارد اما محبت ندارد پس بیان آ‌ن ضرورتی ندارد!”

در سال جدید بهترین بذرها را بکارید

و از میوه های شگفت انگیز آ‌ن،

زیباترین باغ را برای خود تزئین کنید.


نوشته شده در یکشنبه 92/2/8ساعت 2:9 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

اولین روز کلاس درس،

معلم بچه ها را به دشت برد و از آن ها خواست

که به پروانه سفیدی که بر روی علف ها نشسته بود خیره شوند.

پروانه بالش را باز کرد و بست.

معلم رو به بچه ها کرد و گفت:

ببینید، امروز نخستین روز درس شماست و پروانه نخستین آموزگار شما.

ببینید که او به شما درس می دهد!

بال هایش را باز می کند و این به معنای آمادگی برای دوستی با جهان است.

بال هایش را می بندد و این به معنای آمادگی برای دوستی با خویشتن است.

این دو راز را خوب به خاطر بسپارید.

با خودتان و با همه جهان دوست باشید.

این یکی از راه های سعادت است.


منبع: عصرایران


نوشته شده در سه شنبه 92/2/3ساعت 4:20 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی.
می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه‌ دور بود.
سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌
و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.
پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛
و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت:
این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست.
کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی.

گروه اینترنتی شمیم وصل

من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه.
و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد.
زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود.
و گفت:
نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد.
هیچ کس‌ نمی‌رسد.
چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست.
فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی.
و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.
و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،
تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.
دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت:
رفتن  ، حتی‌ اگر اندکی
و پاره‌ای‌ از او را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 2:45 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

خشم و نگرانی و حسادت

ریشه در ترس دارند

و دوای ترس

عشق و محبت است



نوشته شده در شنبه 92/1/31ساعت 2:45 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

خـــــــــــــــدای من

گلهـــــــــــــــای آفتابگــردان

در  روز هـــای ابـــری بلاتکلیفند

مثــل من

و روزهـــــای بی تـــــــــــــــو


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/29ساعت 11:35 صبح توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

آن مهم نیست که از ره به چــه سـرعت گذریــم

این مهمست کــه  آن را به چــه مقصــد ببــــریـم


آن مهــــم نیست کـه بازار چه وضعی دارد

این مهــــم است کز آنجــا چه متــاعی بخریم !


نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 1:32 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

اندکی سکوت کنیم

سکوت

شاید خـــدا

حرفی برای گفتن

داشته باشد .


نوشته شده در چهارشنبه 92/1/21ساعت 5:28 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت