انوشه
بی سر و پایم سر وپایم توباش گر برهند عالم و آدم ز من هرکسی او را خدایش جان دهد آدمی باید که او را نان دهد سراپا اگر زرد پژمرده ایم چو گلدان خالی ، لب پنجره اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم اگر دل دلیل است ، آورده ایم اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم گواهی بخواهید ، اینک گواه دلی سربلند و سری سر به زیر طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت چه شود ای گل نرگس، با تو دیدار کنم جان و اهل و هستی ام، بر تو گرفتار کنم
کی شود با رطب وصل تو افطار کنم جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید. از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری فاصله ست، هر قاصدکی یک پیامبر است . ساکت و ساده و سبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت . قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است . زیر این خبر می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم به سوی تو، به شوق روی تو ، به طرف کوی تو نشان تو، گه از زمین گاهی ز آسمان جویم کی رَوَد رخ ماهت از نظرم … نظرم یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من هَـرگـزم نَـقــش تــو از لـوح دل وجـــان نـَـرود هـَـر گــز از یــاد من آن سَــرو خُـرامــان نـَـرود از دِمــاغ من سـر گـشــتـه خـیــالِ دَهـنـَت بـه جـفــای فـَلـَـک وغـصـّـه ی دوران نــَرود دَر اَزل بـَسـت دلــم بـا سَــر زُلـفـت پـیـمــــان تــا اَبــد سـَـر نـکـشــد وَز سَــر پـیـمـان نــَرود هر چه جُز بـار غَمت بـَر دلِ مـسکینِ من است بــِــرود از دلِ من ، وَز دِل من آن نــــَــــــرود آن چُنـان مِهـر تواَم در دل وجـان جـای گِرفت کـه اگر سـَر بِـرَود ،از دل و از جـان نـَــــرود گـر رَود از پِی خـوبــــان، دلِ من مَعـذور است دَرد دارد ، چــه کنـــد کـز پـی دَرمــان نـَــــرود هر کـه خـواهـد کـه چـو حـافظ نَـشَود سَرگردان دل بـِه خــوبـان نـَدَهـد، وز پـی ایـشـان نَـــرود.
مانده ی راهم ره و هادی تو باش
آبر و عزّت و جاهم تو باش . .
در تنور عاشقی سردی مکن در مقام عشق نامردی مکن
لاف مردی میزنی مردانه باش در مسیر عاشقی افسانه باش
دین نداری مردی آزاده شو هرچه بالا میروی افتاده شو
در پناه دین دکانداری مکن چون به خلوت میروی کاری مکن
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم
همین زخمهایی که نشمرده ایم
از این دست عمری به سر برده ایم
و سفرهای که تهی بود، بسته خواهد شد
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
و در حوالی شبهای عید، همسایه
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه
همان غریبه که قلک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت
روزه ی هجر تو از پای بینداخت مرا
شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد
و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید
و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد
و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت
و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد
و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که
می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد:
کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است
و گم شدن ابتدای جهنم.
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند!
این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد.
جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی،
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا ! گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو
و چقدر رنج و سعی و صبوری لازم است !؟
فرشته گفت : درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین ؛ حتی برای کوه اما تو می توانی . زیرا قرار است تو بی قرار باشی .
فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .
حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد .
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است . پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد .
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد
سپیده دم آیم ، مگر تو را جویم ، بگو کجایی
ببین چه بی پروا ، ره تو می پویم ، بگو کجایی
به غیر نامت کی نام دگر ببرم … ببرم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم ، بگو کجایی
به دست تو دادم ، دل پریشانم ، دگر چه خواهی
فُتاده ام از پا ، بگو که از جانم ، دگر چه خواهی
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من ، اسیر کوی تواّم در آرزوی تواُم
اگر تو را جویم ، حدیث دل گویم ، بگو کجایی
به دست تو دادم ، دل پریشانم ، دگر چه خواهی
فُتاده ام از پا ، بگو که از جانم ، دگر چه خواهی ….
روزی که بی حضور تو آغاز می کنم
در کوچه های خاطره پرواز می کنم
اشکی که از زلا لی عشقم چکیده است
از چشمهای پاک تو بهتر ندیده است
تقدیر من همیشه شکیبایی و وفاست
در دوری تو ، گفتگو فقط با خداست
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |