سفارش تبلیغ
صبا ویژن


انوشه

بی سر و پایم سر وپایم توباش
مانده ی راهم ره و هادی تو باش

گر برهند عالم و آدم ز من
آبر و عزّت و جاهم تو باش . .


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18ساعت 12:1 صبح توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

هرکسی‌ او را خدایش‌ جان‌ دهد   آدمی‌ باید که‌ او را نان‌ دهد
در تنور عاشقی‌ سردی‌ مکن‌       در مقام‌ عشق‌ نامردی‌ مکن‌
لاف‌ مردی‌ می‌زنی‌ مردانه‌ باش‌    در مسیر عاشقی‌ افسانه‌ باش‌
دین‌ نداری‌ مردی‌ آزاده‌ شو         هرچه‌ بالا می‌روی‌ افتاده‌ شو
در پناه‌ دین‌ دکانداری‌ مکن‌          چون‌ به‌ خلوت‌ می‌روی‌ کاری‌ مکن‌


نوشته شده در یکشنبه 90/7/24ساعت 11:18 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

سراپا اگر زرد پژمرده ایم  
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

   چو گلدان خالی ، لب پنجره  
پر از خاطرات ترک خورده ایم

 اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم

گواهی بخواهید ، اینک گواه
همین زخمهایی که نشمرده ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم


نوشته شده در شنبه 90/5/29ساعت 1:4 صبح توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره‌ای که تهی بود، بسته خواهد شد

 غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

و در حوالی شبهای عید، همسایه‌
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌


همان غریبه که قلک نداشت‌، خواهد رفت‌
و کودکی که عروسک نداشت‌، خواهد رفت‌


نوشته شده در شنبه 90/5/29ساعت 12:58 صبح توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

ramazan2[1].jpg 

چه شود ای گل نرگس، با تو دیدار کنم 

 جان و  اهل و هستی ام، بر تو گرفتار کنم


روزه ی هجر تو از پای بینداخت مرا

کی شود با رطب وصل تو افطار کنم

 


نوشته شده در شنبه 90/5/15ساعت 5:4 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت.
شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد
و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید
و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد
و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت
و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد
و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که
می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد:
کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است
و گم شدن ابتدای جهنم.
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند!
این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد.
جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی،

جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که

 دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا ! گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو

 از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری فاصله ست،
و چقدر رنج و سعی و صبوری لازم است !؟


نوشته شده در شنبه 90/5/8ساعت 5:6 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

هر قاصدکی یک پیامبر است . ساکت و ساده و سبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت . قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است . زیر این خبر می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم
فرشته گفت : درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین ؛ حتی برای کوه اما تو می توانی . زیرا قرار است تو بی قرار باشی .
فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .
حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد .
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است . پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد .
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد


نوشته شده در یکشنبه 90/4/26ساعت 8:18 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

به سوی تو، به شوق روی تو ، به طرف کوی تو
سپیده دم آیم ، مگر تو را جویم ، بگو کجایی

نشان تو، گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ، ره تو می پویم ، بگو کجایی

کی رَوَد رخ ماهت از نظرم … نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم … ببرم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم ، بگو کجایی
به دست تو دادم ، دل پریشانم ، دگر چه خواهی
فُتاده ام از پا ، بگو که از جانم ، دگر چه خواهی

یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من ، اسیر کوی تواّم در آرزوی تواُم
اگر تو را جویم ، حدیث دل گویم ، بگو کجایی
به دست تو دادم ، دل پریشانم ، دگر چه خواهی
فُتاده ام از پا ، بگو که از جانم ، دگر چه خواهی ….


نوشته شده در یکشنبه 90/3/15ساعت 12:57 صبح توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

هَـرگـزم نَـقــش تــو از لـوح دل وجـــان نـَـرود

هـَـر گــز از یــاد من آن سَــرو خُـرامــان نـَـرود

                از دِمــاغ من سـر گـشــتـه خـیــالِ دَهـنـَت

                بـه جـفــای فـَلـَـک وغـصـّـه ی دوران نــَرود

دَر اَزل بـَسـت دلــم بـا سَــر زُلـفـت پـیـمــــان

تــا اَبــد سـَـر نـکـشــد وَز سَــر پـیـمـان نــَرود

              هر چه جُز بـار غَمت بـَر دلِ مـسکینِ من است

             بــِــرود  از  دلِ من ، وَز  دِل من  آن نــــَــــــرود

آن چُنـان مِهـر تواَم در دل وجـان جـای گِرفت

کـه اگر سـَر بِـرَود ،از دل و از جـان نـَــــرود

            گـر رَود از پِی  خـوبــــان، دلِ من مَعـذور است

            دَرد دارد ، چــه کنـــد کـز پـی دَرمــان نـَــــرود

هر کـه خـواهـد کـه چـو حـافظ نَـشَود سَرگردان

دل بـِه خــوبـان نـَدَهـد، وز پـی ایـشـان نَـــرود.


نوشته شده در شنبه 90/1/27ساعت 5:31 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

19~4.jpg

روزی که بی حضور تو آغاز می کنم 

در کوچه های خاطره پرواز می کنم

اشکی که از زلا لی عشقم چکیده است

از چشمهای پاک تو بهتر ندیده است

تقدیر من همیشه شکیبایی و وفاست

در دوری تو ،  گفتگو فقط با خداست

 


نوشته شده در یکشنبه 90/1/14ساعت 11:1 صبح توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14      >

قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت