انوشه
در هر یقینی می توان شک کرد و این ابتدای خرد است . برآور خـدا یا مــرا از رهی که جزتو نباشد درآنم مهی گوته می گه: و چه راحت خود را به بهای ارزان می فروشند... این بار من خریده ام نقد تو را کشیده ام ناز تو را بدیده ام ای بر رخت ستاره نشسته این بار من که دیده ام وصل تو را بریده ام از من و ما بگو چرا تا کی زنم بر این در بسته این بار من که خوانده ام رمز تو در ستاره ها راز نهان من بگو با من تمام ماجرا رویای صادقی ، در جان عاشقی لیلای کاملی ، اتمام عاقلی تا آستان کویت من پا نهاده بودم دستم به حلقه ی در، دل با تو داده بودم دست و دلم که دیدی ، پایم چرا بریدی نیمی زمینی ام، نیم آسمانی ام محتاج پر زدن ، مجنون آنی ام گفتم ببینمت ، گفتی که صبر ، صبر ای آفتاب حسن برون آی دمی ز ابر
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت از سَمَک تا به سمایش کشش لیلا برد من به سرچشم? خورشید نه خود بردم راه ذرّه ای بودم و مهر تو مرا بالا برد من خَسی بی سروپایم که به سیل افتادم او که می رفت مرا هم به دل دریا برد جام صَهبا زکجا بود مگر دست که بود که درین بزم بگردید و دل شیدا برد خَم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود که به یک جلوه ، زمن نام ونشان یک جا برد خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم با افروخته رویی که قرار از ما برد همه یاران به سر راه تو بودیم ولی خم ابرویت مرا دید و زمن یغما برد همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند: به بچه هایی فکر کن که گفتند: به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند پس ای عزیزقدر لحظات خود را بدان حتی یک ثانیه را دیروز گذشت و برنمی گردد آینده شاید برای ما نباشد همین لحظه را دریاب تا بال و پـــر عمــر به رنگ هـوس است از اوج سرازیـــر شدن یک نفس است آن لحظه که بال زنــــدگی می شـــکند در چشم پرنده ، آسمان هم قفس است یک روز اگر آمدی و در امتداد پاییز درختهای یک باغ دختری را دیدی که روی طلایی برگ ها زانو زده مبادا به تمام قد بایستی روبه روی او و زل بزنی به خاکستری خاطراتش شاید رفته دلتنگی هایش را همدم خاک کند بسپارش به تنهایی…
جهانم بجز تو جهانِ غم است
براهی که حتی درآید گهی
مبادا که نفسم کند کوچکی
بزرگیِ کوهی به چشمم کِهی
که اژدر دراید .بیکباره او
به ذهتم کشاند پلیدی شهی
خدایا به ناله به اصرار سخت
که مارا رچنگش رهایی دهی
من از عجز ونابه چنانم ضعیف
که تنها به عالم توام آگهی
اگر ثروتمند نیستی مهم نیست ، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند
اگر سالم نیستی ، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی می کنند
اگر زیبا نیستی ، برخورد درست با زشتی هم وجود دارد
اگر جوان نیستی ، همه با چهره پیری مواجه می شوند
اگر تحصیلات عالی نداری ، با کمی سواد هم می توان زندگی کرد
اگر قدرت سیاسی و مقام نداری ، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست
اما، اگر «عزت نفس نداری» ، برو بمیر که هیچ نداری
و چه بسیار انسان هایی که قدر و ارزش خود را نمی دانند
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.
و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |