انوشه
گر پهن کردی ساعتی سجاده ات را یاد آر یاران را و برگو نام ما را استشمام عطر خوشبوی ماه رمضان ، بر شما مبارک باد که روزه ی دل و چشم و زبان و گوش و قدم و قلم گرفته اید فقط برای رضای معبود نه چون تاجران به طمع بهشت و نه چون ترسویان از ترس جهنم به روزه ی شکم پرداخته اند . ای عشق، ای ترنم نامت ترانهها معشوق آشنای همه عاشقانهها ای معنی جمال به هر صورتی که هست مضمون و محتوای تمام ترانهها با هر نسیم، دست تکان میدهدگلی هر نامهای ز نام تو دارد نشانهها هر کس زبان حال خودش را، ترانه گفت گل با شکوفه ، خوشه ی گندم به دانهها شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز دریا به موج و موج به ریگ کرانهها باران قصیدهای است تر و تازه و روان آتش ترانهای است به زبان زبانهها اما مرا ، زبان غزلخوانی تو نیست شبنم چگونه دم زند ؟ از بیکرانهها کوچه به کوچه سر زدهام ، کو به کوی تو چون حلقه ی در بهدر ، زدهام سر به خانهها یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم سودا کند دمی به همه جاودانهها
بیاییم با هم عهد بندیم از این پس: دل هر چه نظر به وسعت عالم تافت جز نور تو در عرصه ی آفاق نیافت هنگام نهادن قدم بر سر خاک دیوار حرم به احترام تو شکافت . . . سوگند به کسی که نمی دانم از بزرگی اش بگویم یا مردانگی ،سخاوت ، سکوت مهربانی و........... بسیار سخت است ، پدرم روزت مبارک هر که را باشد ز سینه فتح باب بیند او بر چرخ دل صد آفتاب حق پدیدست از میان دیگران همچو ماه اندر میان اختران دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان؟ انصاف ده گر نبینی این جهان معدوم نیست عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست تو ز چشم انگشت را بردار هین وانگهانی هرچه میخواهی ببین
انوشم دخترم، از خواب برخیز شکرخندی بزن، شوری برانگیز، گل اقبال من، ای غنچة ناز بهارآمد تو هم با او بیامیز. انوشم، دخترم، آغوش واکن که از هر گوشه گل آغوش واکرد. زمستان ملالانگیز بگذشت بهاران خنده بر لب آشنا کرد. زمستان ملالانگیز بگذشت بهاران خنده بر لب آشنا کرد. انوشم ، دخترم، صحرا هیاهوست چمن زیر پر و بال پرستوست. کبود آسمان همرنگ دریاست. کبود چشم تو زیباتر از اوست. انوشم ، دخترم، نوروز آمد تبسم بر رخ مردم کند گل تماشا کن تبسمهای او را تبسم کن که خود را گم کند گل انوشم ، دخترم، دست طبیعت اگر از ابرها گوهر ببارد؛ وگر از هر گلش جوشد بهاری؛ بهاری از تو زیباتر نیارد. انوشم ، دخترم، دستبردی به اشعار فریدون مشیری سال ها پیش از این زیر یک سنگ گوشه ای از زمین من فقط یک کمی خاک بودم همین یک کمی خاک که دعایش پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود آرزویش همیشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد یک شب آخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد و خدا تکه ای خاک برداشت آسمان را در آن کاشت خاک را توی دستان خود ورز داد روح خود را به او قرض داد خاک ، توی دست خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد راستی من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم ؟ عرفان نظرآهاری ، از کتاب "چای با طعم خدا"
به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدیم
به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید
اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه !
به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچش
ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ،
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ،
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش
پدرم ،تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود
-----------------
هر فرد زحمتکشی میبینیم
اون رو به عنوان فرشته ای
که
پشتوانه محکم فرزندانش است,
احترام کنیم: این فرشته شاید:
یک کارگر ساده باشد
یک کارگر شهرداری باشد
یک دستفروش باشد
یک پرستار باشد
و هر چه که هست
یک فرشته هست
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |