انوشه
میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بود.
سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت
پرندهای در آسمان پر زد، سبک؛
و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت:
کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی.
من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد.
زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود.
و گفت:
چون رسیدنی در کار نیست.
و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،
تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت.
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت:
و پارهای از او را با عشق بر دوش کشید.
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |