انوشه
مـا را گـلی از روی تــو چیدن نگذارند چیدن چه خیال است، که دیدن نگذارند گــفــتـم شـنـود مــژده دیـدار تـو گـوشـم آن نـیــز شـنـیـدم کــه شــنـیــدن نگذارند صد شربت شیرین زلبت خسته دلان را نـزدیــک لــب آرنـد و چـشـیــدن نگذارند بخشـای بر آن مرغ که خونش گه بسمل بـرخـــاک بـــریــزنـد و تـپـیـدن نگذارند
نوشته شده در سه شنبه 92/7/9ساعت
11:2 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |