سفارش تبلیغ
صبا ویژن


انوشه

سراپا اگر زرد پژمرده ایم  
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

   چو گلدان خالی ، لب پنجره  
پر از خاطرات ترک خورده ایم

 اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم

گواهی بخواهید ، اینک گواه
همین زخمهایی که نشمرده ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم


نوشته شده در شنبه 90/5/29ساعت 1:4 صبح توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره‌ای که تهی بود، بسته خواهد شد

 غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

و در حوالی شبهای عید، همسایه‌
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌


همان غریبه که قلک نداشت‌، خواهد رفت‌
و کودکی که عروسک نداشت‌، خواهد رفت‌


نوشته شده در شنبه 90/5/29ساعت 12:58 صبح توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

ramazan2[1].jpg 

چه شود ای گل نرگس، با تو دیدار کنم 

 جان و  اهل و هستی ام، بر تو گرفتار کنم


روزه ی هجر تو از پای بینداخت مرا

کی شود با رطب وصل تو افطار کنم

 


نوشته شده در شنبه 90/5/15ساعت 5:4 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت.
شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد
و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید
و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد
و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت
و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد
و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که
می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد:
کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است
و گم شدن ابتدای جهنم.
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند!
این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد.
جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی،

جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که

 دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا ! گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو

 از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری فاصله ست،
و چقدر رنج و سعی و صبوری لازم است !؟


نوشته شده در شنبه 90/5/8ساعت 5:6 عصر توسط گل پرپرشده نظرات ( ) | |


قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت