انوشه
هر که را باشد ز سینه فتح باب بیند او بر چرخ دل صد آفتاب حق پدیدست از میان دیگران همچو ماه اندر میان اختران دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان؟ انصاف ده گر نبینی این جهان معدوم نیست عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست تو ز چشم انگشت را بردار هین وانگهانی هرچه میخواهی ببین
انوشم دخترم، از خواب برخیز شکرخندی بزن، شوری برانگیز، گل اقبال من، ای غنچة ناز بهارآمد تو هم با او بیامیز. انوشم، دخترم، آغوش واکن که از هر گوشه گل آغوش واکرد. زمستان ملالانگیز بگذشت بهاران خنده بر لب آشنا کرد. زمستان ملالانگیز بگذشت بهاران خنده بر لب آشنا کرد. انوشم ، دخترم، صحرا هیاهوست چمن زیر پر و بال پرستوست. کبود آسمان همرنگ دریاست. کبود چشم تو زیباتر از اوست. انوشم ، دخترم، نوروز آمد تبسم بر رخ مردم کند گل تماشا کن تبسمهای او را تبسم کن که خود را گم کند گل انوشم ، دخترم، دست طبیعت اگر از ابرها گوهر ببارد؛ وگر از هر گلش جوشد بهاری؛ بهاری از تو زیباتر نیارد. انوشم ، دخترم، دستبردی به اشعار فریدون مشیری سال ها پیش از این زیر یک سنگ گوشه ای از زمین من فقط یک کمی خاک بودم همین یک کمی خاک که دعایش پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود آرزویش همیشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد یک شب آخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد و خدا تکه ای خاک برداشت آسمان را در آن کاشت خاک را توی دستان خود ورز داد روح خود را به او قرض داد خاک ، توی دست خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد راستی من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم ؟ عرفان نظرآهاری ، از کتاب "چای با طعم خدا" پس شاخههای یاس و مریم فرق دارند آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند لبخندهای شادی و غم فرق دارند دیوانهها آدم به آدم فرق دارند با این حساب اهل جهنم فرق دارند پروانههای مرده با هم فرق دارند فاضل نظری استاد حسین شهریار می خواستم به دنیا بیام، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟! می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟! به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم : چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟! با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟! می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟! می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟! اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟! می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟! بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟! بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟! مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟! از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟! خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟! مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند... نگاهی به باغ جاودان خود بیندازید. کلمات، جملا ت و سخنانی را که امسال و سال های قبل گرفته اید به خاطر آورید و ببینید در باغ، درختان سر به فلک کشیده و رو به آسمان دارید که پر از میوه های خوش طعم و عطرآگین اند یا باغ شما مملو از درختان پوسیده، خشک و بی ثمر است؟ آیا گیاهان زرد، علف های هرز، شاخه های پوسیده و درختچه های خشکیده باغ را پر کرده اند؟ یا…..بذر به درخت تبدیل می شود، چون توان و قوه تبدیل شدن به درخت را دارد. منتها نیازمند شرایط مساعدی مثل خاک مرغوب، نور، آب و… است. کلمات نیز حاوی انرژی فشرده و نهفته ای هستند که می تواند تبدیل به ثمره و میوه و اصطلا حا تکثیر شود. مثل سرمایه ای که کافی است در راه درستی به گردش افتد تا زیاد و زیادتر شود. آنقدر که نه تنها سوددهی عادی داشته باشد بلکه بتواند به سرمایه ی اولیه و اصلی هم بیفزاید. احتمالا به همین دلیل است که همه ادیان، به شدت انسان را تشویق به بیان کلمات سازنده، مثبت و رشد دهنده می کنند و نسبت به بیان کلمات مخرب، آلودگی های کلا می، غیبت، دروغ، تهمت، ناسزا و…به طور مداوم تذکر می دهند. همان طور که در کتاب مقدس هم اشاره شده: “آدمی پیوسته حاصل کلام خود را درو می کند.” پس باید ببینیم بهترین بذرها چه هستند و همان ها را در سال جدید و سال های جدید بکاریم. لقمان حکیم می گوید: سخنان سودمند را باید نشر داد مانند افشاندن تخم گندم و حتی اگر آب، زمین و هوا به رویاندن و بار آوردن دانه ها یاری نکند، باز هم در گوشه و کنار، خوشه هایی می رویند. اما سخن سودمند یا مضر چه سخنی است؟ خردمندان مصر، هند، ایران، چین و تبت در این زمینه به فرمولی رسیده بودند. آنها به شاگردان خود تاکید می کردند که تنها کلا م سازنده بر زبان آورند و برای سنجش اینکه کلا می سازنده است یا نه، معیاری به این شکل تعیین کردند: “آیا در این کلا م حقیقت هست؟ آیا در این کلا م، محبت هست؟ و آیا بیان آن ضرورت دارد؟ و اگر حقیقت دارد اما محبت ندارد پس بیان آن ضرورتی ندارد!” در سال جدید بهترین بذرها را بکارید و از میوه های شگفت انگیز آن، زیباترین باغ را برای خود تزئین کنید. اولین روز کلاس درس، معلم بچه ها را به دشت برد و از آن ها خواست که به پروانه سفیدی که بر روی علف ها نشسته بود خیره شوند. پروانه بالش را باز کرد و بست. معلم رو به بچه ها کرد و گفت: ببینید، امروز نخستین روز درس شماست و پروانه نخستین آموزگار شما. ببینید که او به شما درس می دهد! بال هایش را می بندد و این به معنای آمادگی برای دوستی با خویشتن است. این دو راز را خوب به خاطر بسپارید. با خودتان و با همه جهان دوست باشید. این یکی از راه های سعادت است. منبع: عصرایران
شادم تصور میکنی وقتی ندانی
برعکس میگردم طواف خانهات را
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
بال هایش را باز می کند و این به معنای آمادگی برای دوستی با جهان است.
میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بود.
سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت
پرندهای در آسمان پر زد، سبک؛
و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت:
کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی.
من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد.
زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود.
و گفت:
چون رسیدنی در کار نیست.
و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،
تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت.
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت:
و پارهای از او را با عشق بر دوش کشید.
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |